« روایت ِخطّی ِیک پیاده راه »
گام هجدهم
یعنی فکرم
و البته درگیری هم مزید بر علت میشه که تمرکز نداشته باشم
واسه همین چند روز در میون مینویسم
هرچند سکون کمه و فصل طولانی ای میشه این فصل تیکه پاره
+ من الان باید خواب باشم
++ دل تنگم دل تنگم دل تنگ از این صیاد ... الان میذارمش کانال عابرانه بعد میخوابم
سکون چهارم
نه واسه اینکه از گفتنش پشیمون شده باشم
اصلا چیز خاصی نبود
فقط دیدم اونی که میخوام نیست
حسی که دارم نداره
خسته م
من آدم بدی نیستم، گاهی خطا میکنم اما خطا کردن برام عادی نیست
معمولا حرف نمیزنم و حرفامو میریزم تو خودم. فقط واسه اینکه تو فکرام فرو نرم چرند میگم و به هر دری میزنم که فرصت خلوت داشتن به خودم ندم
یه وقتا دیوونه میشم
همون دیوونه ای که سنگ مینداره تو چاه و هزارتا عاقل نمیتونن بیرون بیارن
من راحت میشکنم
البته نه پر سر و صدا
ترکای ریز ریز میخورم
یاد کیمیاگر پائولو کوئیلو افتادم
خیلی سال پیش خوندمش و جزئیاتش یادم نمیاد
فقط یادمه اونجا که کیمیگر میخواست بزنه به صحرا، یه نفر بهش گفت شتر نخر، اسب بخر
و الان خودمو مثل اون شتره دیدم
بهش گفت شتر خستگی رو به روی خودش نمیاره، تا آخرین نفس جلوی تشنگی و خستگی و گرسنگی دووم میاره و وقتی دیگه نایی نداشت، از پا می افته و جون میده
اما اسب خسته که میشه وامیسته
تشنه که میشه کندتر قدم برمیداره
گرسنه که میشه بی تابی میکنه
و بهت میفهمونه رسیدگی نیاز داره
یاد شعر سهراب می افتم و میگم " اسب حیوان نجیبی ست " اما شتر نجیب تره!
نمیدونم! شایدم بی عقل تره و احتمالا همین دومی درسته
وظیفه سوپاپ اطمینان دور کردن خطره
و وقتی شرایط بحرانی باشه و سوپاپ اطمینانی در کار نه، انفجار و خرابیه که میرسه
ترکای ریزی که به چشم نمیان، یه هو ظرف رو طوری از هم میپاشونن که انگار هیچ وقت وجود نداشته
خسته م
یاد پلاس "خوابم میاد " چند پست قبل افتادم و دوست دارم تکرارش کنم
یاد یه جمله می افتم که زیاد تکرارش کردم و اینجا خونده شدن دوباره ش لوس بازی به حساب می آد و بیشتر باعث میشه از چشم حتی خودم بیفتم
زندگی دگمه برگشت نداره
آدم باید وقت رانندگی، اگه خوابش گرفت، بزنه کنار و چرت بزنه
ادامه دادن مسیر، حادثه رو از خونه همسایه به خونه خودمون میاره
و بعد جبرانش خیلی سخته
و سختی در برابر بودن راه جبران، بهای ارزشمندیه
یه وقتا راه جبران هم وجود نداره
کاش این یه وقتا هیچ وقت وجود نداشته باشه ...
+ گوشیم سه روزه حتی یه تک زنگ اشتباهی هم نخورده!
++ اینجا تنها جاییه که دارم ...
سکون سوّم
وقت نسیم حس میشه و خوشاینده
وقت طوفان همه ازش بیزارن
خودشم از طوفان بیزاره چون همه رو ازش بیزار میکنه
اما مگه طوفان، چیزی جز همون نسیمه که به هر دلیلی شدت گرفته
هیچ کس هوا رو نمیبینه
هیچ کس نفس کشیدن رو نمیبینه
هیچ کس قدر نفس کشیدن رو نمیدونه ...
سکون دوّم
اینکه یادم میاد رو نیمکت سوم کلاس، تو ردیف سمت چپ، نفر وسط بودم و سرپا و دست به کمر فکر میکردم چقدر مهمم!
فک کنم چهارشنبه بود، یا سه شنبه
به هر حال یادمه که توی دی ماه یا آذر ماه بودیم و اون هفته شیفت بعد از ظهر
اونروز قرار بود کلاس گروه بندی بشه واسه درس خوندن و ارزیابی؛ بهترین شاگردای کلاس سر گروه باشن و نفرات کلاس بر اساس نمره بین گروه ها تقسیم بشن. درواقع 6نفر سرگروه بودن و بچه ها به ترتیب معدل ثلث اوّل، دسته های 5نفره بودن و سرگروه ها از هر دسته باید یه نفر رو انتخاب میکردن
اون ماجرا باعث شد من با ضعیف ترین شاگرد کلاس که اتفاقا آخر اون سال تجدید شد همگروه بشم و بعد از چند سال همکلاسی بودن، وسط حرفامون متوجه بشم که اونم یه آدم مثل خودمه و شاید فقط به اندازه نیاز ذهنش واسه یادگیری، علاقه به خوندن درس نداره
آها اینو میگفتم که اون روزی که کلاس داشت گروهبندی میشد رو به خاطر میارم به عنوان اولین روزی که بعدها فهمیدم اونقدرا که فک میکردم عددی نیستم:
خوشنویسی تو خانواده ما موروثی بود و کامپیوتر هم شاید تو کل شهر ما فقط تو بانکا دیده میشد! آقای هادی ( خدا رحمتش کنه ) منو سر گروه گروه اول کرد و بهم گفت اسامی گروه ها رو بنویس و ببر خونه با خط خوش روی یه کاغذ پیاده کن و بیار بزنیم به دیوار کلاس.
اونروز فکرمیکردم مهمترین و بهترین شاگردشم که شدم سرگروه گروه اول، اما بعدها این اومد به ذهنم که نه، فقط بخاطر اینکه یه نفر باید اون جدول رو واسه دیوار کلاس آماده میکرد، این امتیاز به من داده شد
دیگه حافظه م یاری نمیکنه تا سالی که قرار بود عمره برم
دوم دبیرستان رو تازه تموم کرده بودم
اتفاقات روز قبل از رفتن رو عین اینکه تازه افتاده باشه به خاطر میارم اما ربطی به امروز نداره و نمیگم؛ هرچند اون روز هم نشات گرفته از چیزایی بود که چند وقت قبلش فهمیدم و اونا هم ثابت میکرد که برای بهترین دوستم، بهترینِ بهترین دوستم، چیزی جز یه سرگرمی، شایدم سرگرمی نه و چیزی جز یه وسیله برای عزیز شدن پیش بقیه نبودم
یادمه و خوب یادمه که اونروزا به این فکرمیکردم که وقتی برم و دو هفته تو زندگی و همراه خانواده و دوستام نباشم، جای خالیم حس میشه و وقتی برگشتم قدر بودنم رو میدونن
اونروزا شروع روزایی بود که به مرگ فکر میکردم ولی میگفتم اگه من بمیرم ( خودم خودمو بمیرونم درواقع! ) جای خالیم همه رو اذیت میکنه
و وقتی برگشتم چی شد؟
هیچی
یادم میاد هیچ شدم
یعنی هیچ که بودم، فقط فهمیدم که هیچم
از اونروز تبعید شدم
توی خونه رفتم کنج اتاق، توی مدرسه رفتم کنج حیاط، توی کلاس رفتم رو نیمکت تکی، بعد امتحانات منتظر کسی نبودم که اونم از جلسه بیاد و با هم برگردیم، آبهویج بستنی ای که هر هفته 5شنبه ها با بچه ها میرفتیم میخوردیم رو دیگه تنها خوردم و بعد مدتی هم کلا نخوردم، سالنی که میرفتیم فوتبال دیگه نرفتم، و هیچ جا و هیچ جای دیگه نبودم
درواقع حضور فیزیکیم رو هم مثل حضور روحیم، از همه جا کنار زدم
من همیشه از خودم واسه همه مایه گذاشتم اما اشتباه کردم که این باعث میشه تنها نمونم
من همیشه از تنهایی گریزون بودم و غافل از اینکه آدمای این زمونه، امثال منو فقط واسه وقتایی که خودشون نیاز دارن و مجبورن بهم رو بزنن طلب میکنن
من هیچ وقت تولد نداشتم؛ اما الان یه روز رو یادم اومد که دوستام رو واسه تولدم مهمون کردم. و اونا حتی اونروز هم توی هدیه دادن، چیزی رو انتخاب کرده بودن که بیشتر از یه هدیه، ابزار تحقیر و سوژه خنده شون رو تا مدت ها تامین کنه
من به هیچ آدمی بدبین نبودم و واسه همه هرکار تونستم کردم
حتی وقتی هم به کسی بدبین شدم بازم هرکار ازم خواسته براش کردم
و اعتراف میکنم که هربار بیشتر از قبل شکستم
و هربار این صدای خورد شدن دلم زیر پام بوده که موسیقی متن لحظه های تنهاییم کردم
این روزا، باز عجب روزایی رو به خاطرم میارن ...
پ.ن. کانال تلگرام وبلاگ دوباره راه اندازی شد؛ و لینک در سمت چپ، توی منوی اصلی ...
گام چهاردهم
تلگرامم بلاک شده از بس به کسایی که شماره شون رو نداشتم پیام دادم؛ هم کلاسیان دیگه، کس دیگه ای رو که ندارم
و حالا نکته جالب اینجاست: وقتی راجع به راه رفع بالک سرچ کردم نوشته باید 15نفر که شماره م رو ندارن برام استیکر بفرستن
و من حتی یک نفر از این 15 نفر رو ندارم ...
و البته
حتی اگه گفته بود 15نفر که شماره رو دارن استیکر بفرستن، بازم همچین عددی دور از دسترس من بود!
اگه این اسمش کاریکاتور نیست، پس چیه؟
گام دوازدهم
تکراری نیست
مطمئنم همه این چند میلیون سال که از عمرش میگذره، حتی یه بار هم تکراری نبوده، نه مسیری که طی کرده، نه رخی که به خورشید داده و نه رویی که ازش پنهون کرده
کلا هیچی چیزی تو دنیا، در واقع هیچ چیز مربوط به غیر آدم ها، تکراری نمیشه، هرچند تکرار از سر و روش بباره که نمیباره و تکراری دیدن توی نگاه ما حل شده!
هیچ شکوفه ای توی دنیا، شبیه شکوفه ی دیگه ای نمیشه، همونطوری که هیچ دونه برفی شبیه دونه ی دیگه نبوده.
و من قویا معتقدم که اولین و بزرگترین امضای خدا توی تک تک اجزای خلقتش، یگانه بودن هر کدوم اونها بوده ...
زندگی این مدلیه
تکرار توی فکر و قدرت نگاه و کلام ما آفریده شده
و چه بسا همون هم هرگز تکراری نبوده و ما به ناحق بهش صفت ِ "تا" داشتن دادیم
باز هم زمین دور خورشید میچرخه
و هر روز یه روی جدید از خودشو به رخ ستاره ش میکشه
و دیر یا زود
به وصال میرسه
+ ممنون بابت لینک آهنگ رفیق ...
++ ... و ممنون که یه نفر به اینجا سر میزنه
پ.ن. کی باورش میشه انقدر ذهنم پرته که حواسم نبود خط دوم باید دو تا پلاس داشته باشه!!!!
گام یازدهم
منم جزو دسته ی دومم
و دوست ندارم توصیف کنم این دسته دوم چقدر احمق و ساده لوحن
چقدر تنهان حتی وقتی یه ایل ادعا کنن که هستن و تنهات نمیذارن
مزخرفه
زندگی رو میگم
خسته م
روحی
وگرنه که جسمم آماده س
آماده که روحم هلش بده
و روح من که هر وقت فکر میکنه الان وقت تکون خوردنه، یه هو یه چیزی میخوره تو ملاجش و تا مدت ها گیجه
عین تاچ گوشی، وقتی با گوشه نه چندان تمیز یه لباس میخواد تمیز بشه اما بدتر پر از خط خطی میشه، زندگی مزخرفه
گام نهم
خب میزنم!
امروز روز خوبی بود
هرچند ناراحتم که سال آقامه و همه رفتن ولایت و فقط من نرفتم
ولی امروز روز خوبی بود
و واقعا چه صبح تا ظهرش که بازدید کلاسی داشتیم و چه ظهر تا غروبش که تمرین اسکیس بود، واقعا روز آرومی بود
یه چیزایی هست که تلخی و گزندگیش نمیمیره
اینو هنوزم قبول دارم
اما امروز روز خوبی بود
فردا میرم دانشگاه و پسفردا روز مهمیه
امیدوارم سربلند باشم
هرچند سخته و شاید اگه به سبک خودم بخوام روراست باشم حتی میشه گفت چندان امیدی بهش نیست، اما خدا رو چه دیدی ...
+ خوابم میاد
++ هم خوابم میاد واقعا و هم اشاره ظریف به فیلم خوابم میاد دارم که رضاعطاران و مریلازارعی بازی میکنن
+++ خوابم میاد ...
گام هفتم
یه روزایی خسته ایم و میشینیم کنار تا از دست برن، بازم یه جور دیگه نمیفهمیم
یه روزایی هم ... تلخه که میفهمیم ...
هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و ممکنه هیچ وقت در نیاد که مفرح ذات باشه؛ تازه این نکته رو باید در نظر گرفت که چون اجل خبر نمیکنه، قاعدتا ممکنه آخرین فعالیت ریه ؛ دم یا باز دم باشه!
البته فکر کنم حتی اگه آدمیزاد با دم بمیره، بعد از مرگ چون عضله ها شل میشن و دیگه حسی ندارن، وا میرن و هرچی هوا مازاد بر حجم عادیه ریه اون تو باشه، بیرون میریزه
جالب نیست
کلا جالب نیست
این روزا روز با یه حس نسبتا خوب شروع میشه و سرد به پایان میرسه؛ برعکس هوا که صبحا سرد تر از لحظه های غروبه
تازه اینم در حالت عادیه و واسه وقتیه که ابر و باد و مه و فلان و بهمان یه هو دما رو نبرن پایین
خوابم میاد
چشمامو به زور وا نگه داشتم
کمرم شدید کوفتگی داره از هفته قبل و این شب بیداری و رو زمین نشستن و کار کردنا هم کلا استخون و مفصل ذوق ذوق نکننده ای، البته به جز استخون لگن و قفسه سینه و چند جای دیگه که بخاطر دانش کم پزشکی متاسفانه افتخار آشنایی باهاشون رو ندارم، نذاشته تو هیکلم
خلاصه کنم میشه دست و پا و کمر اجالتا در حال خودنمایی هستن هر کدم به فراخور استعدادی که تو سرویس شدن داشتن!
من برم
البته کاش
تا بعد
+ این فصل داره یه روز در میون میشه ها! اینم واسه خودش مدلیه شاید. اما باید توضیح بدم که ترکیبی از عمد و سهو هست در روزای مختلف. به هر حال من در عین تعهد به نوشتن و به پایان رسوندن فصل، از زورکی نوشتن هم خوشم نمیاد
فعلاً
گام بیست و یکم
نه واقعا من اینجا چیکار میکنم
غریبه؟
نه
نمیدونم
آره غریبه م. یعنی غریب افتادم
خسته م
دوست دارم برم یه جایی که هیشکی نباشه
یعنی واقعا هیشکیا
یه جا که وقتی ...
بیخیال
...
یادمه چند ماه قبل از اینکه از کرمان بیام، یه نفر که با بچه های کلاسمون در ارتباط بود بهم رسوند که میخوان بیام سراغم و ببینم چه م شده که انقدر تو خودمم
تک پسر کلاس بودم
اون موقع یه دختر اگه بهم سلام میداد تا بناگوش قرمز میشدم
حالا فک کن یه کلاس که همه دختر بودن و من یه نفر پسر، میخواستن بیان منو دوره کنن که ببینن چه م شده که این ترم این همه رفتم تو خودم
تابلو بودم دیگه چه کنم
ترم قبل شاگرد اول کلاس، پر شر و شور، عاشق جر و بحث با استادا، کشششششش دار و پیگیر
حالا این ترم
صبح هندفری تو گوش از خوابگاه تا توی کلاس، استاد که از در می اومد داخل، هندزفری رو میاوردم بیرون از گوش و لحظه ای که کلاس تموم میشد باز همون
یادمه حریق سبز ابی رو ریپلای میذاشتم
یه وقتا با امیر میرفتیم پشت ساختمون کعبه، رو اون شیب پر از علف میشستیم بعد ناهار و ترنج نامجو رو گوش میدادیم
یا بعد شام تو لاو استریت وسط تاریکیا میشستیم رو اون نیمکته که به درخت تکیه داده شده بود پشت ساختمون اقتصاد و آسمون نیگا میکردیم
آخ یاد اون سکو سیمانی پشت ساختمون کارگاه های فنی افتادم که وسط ظل آفتاب رو داغیش دراز کشیده بودم و با ابرا حرف میزدم
گمونم دیوونه شده بودم
یا شاید دیونگی رو به اوج رسونده بودم
نمیدونم
خیلی وقته خیلی چیزا رو نمیدونم
هر روز بیشتر غربتو حس میکنم
بین نزدیک ترین آدمای این روزای زندگیم میشینم و وقتی دارن حرف میزنن حس میکنم اندازه n سال نوری باهاشون فاصله دارم
واقعا من اینجا چیکار میکنم
من؟ اینجا؟
واقعا من اینجا هیچ کاری نمیکنم!
پ.ن. آره! سر کلاس داشتم غرق میشدم و اینو نوشتم ...
سکون پنجم
اتفاقا به نظرم این مثل زیادی جدیده!
یعنی دقیقا مصداق زمونه ماست
سرم از عصر که خیس عرق بیدار شدم از خواب درد میکنه
احوال درونیم خوش و خوش و خوش و یه هو ناخوشه
هرچند ناخوشی بی علت نیست اما به هر حال ناخوشیه
میخوام بخوابم
واسه فردا کار ندارم
باشه
گردنمو که نمیزنن
بهتر از نرفتن و ندیدن و نشنیدنه
نمره امروزم زیر ده بوده
اما خب
همین که شهامت کنم واسه روزم، کلید بنویسم و شب که شد، ساعتای رفته رو تصحیح کنم و به خودم نمره مردود بدم، خودش یه قدم به جلوئه
پس درس امروز اینه
پذیرش شکست، از پیروزی ای که خالی از تربیت باشه، میتونه خیلی خیلی بهتر باشه ...
سکون هشتم
حتی آخرین پیامکی هم در کار نیست در واقع
واسه همین خاموش و روشن بودنش فرقی نداره تقریبا
خیلی دلم میخواست با مامانم حرف بزنم اما میدونم این موقع روز اگه بهش زنگ بزنم، بیشتر از اینکه خوشحال بشه، نگران میشه و حس مادرانه ش میگه بهش حالم ناخوشه
خیلی دلم گرفته
یاد اون شبی افتادم که توی یکی از یادداشتام از دعوای برج کناریمون نوشته م و یه مطلب حاشیه ای که بعد از خرابی سرور بلاگفا، پرید
الانم باز جلوی همون برج کناری دعوا بود
چیزی ازش نفهمیدم و میلی هم به فهمیدن ندارم
منتظرم این ترم تموم بشه و برم خونه
با خیال راحت دو هفته گم بشم، شاید اینکه کسی دنبالم نمیگرده و جای خالیمو حس نمیکنه، کمک کنه حداقل خودم خودمو پیدا کنم
چقدر غربت بده
چقدر تنهایی و دلتنگی مزخرفه ...
پ.ن.1. یادم افتاد بعضی وقتا شنبه ها آقام تلفن میزدم بهم میگفت خوبی؟ چه خبر؟ حالا خیلی وقته که کسی بهم زنگ نمیزنه. خیلی خیلی وقته ... چشمام خیسه ...
پ.ن.2. نه اینکه نیستم، چون زیاد هستم به چشم نمیام . شاید نبودنم به بودنم کمک کنه ... و کاش بکنه و یه کم آرامش بهم بده
پ.ن.3. خودمو میشناسم؛ شدیدا احساساتی و نازک نارنجی. اگه درونم آروم باشه، نشدنی ترین کارا رو یه تنه، محکم و مطمئن انجام میدم و به سرانجام میرسونم، و اگه ناآروم باشم، از پس درست بیرون گذاشتن آشغال خشکای خونه برنمیام و ظرف پر از سرکه سیب رو توش جا میذارم!
سکون هفتم
دیشب ترسیدم!
واقعا ترسیدم
بعد فوت هادی نوروزی و مهرداد اولادی ، از یه نفر شنیدم که یکی از نشونه های سکته قلبی، کمر درده. و من دقیقا دیروز عصر قلبم انگاری ماهیچه ش کوفتگی شدید داره شده بود و وقتی رفتم خرید و برگشتم، اون گوفتگی از سینه م نفوذ کرده بود و کل کمرمو گرفته بود
و من واقعا ترسیده بودم
انقدری که به رئیس گفتم
البته شب که خواهرم از فرودگاه اومد میخواستم به اونم بگم ولی انقد سرگرم گوشیش و تلگرام بود که اصلا به حرفم توجه نکرد وقتی گفتم یه هو کمرم درد گرفت امروز. و منم ادامه ندادم حرفمو
از مردن نمیترسم
دیشب که تنها بودم و شدت درد طوری بود که سخت بود برام از رو مبل پاشدن، اول چشمم رفت رو قران تو کمد که شاهد خیلی چیزا بوده، بعد یاد آقام، بعد مامانم که تازه یه ساله بی شوهر شده و چقدر سخت بهش میگذره؛ حتی یه لحظه این اومد جلو چشمم که چطوری بهش خبر میدن من برام اتفاقی افتاده
آخر شب هم وقتی به رئیس گفتم خوبم ولی [...] ، خب؟ ناراحت شد و دیگه جوابمو نداد
خوابم میاد
اسم این فصل رو باید بذارم خوابم میاد
و واقعا خوابم میاد ...